جمشید شاه پس از بدست گرفتن زمام امور و حکومت بر آدمیان و دیوان و چرندگان و خزندگان و ماهیان، گمان کرد کسی شده و قدرت و خواست خود را مطلقه پنداشت:
زمانه بر آسود از داوری ---- به فرمان او دیو و مرغ و پری
+++
یکایک به تخت مهی بنگرید --- به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس --- ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
او تمام بزرگان (مهان) و سپاهیان و شیوخ و موبدان را گرد آورد و مطلقه شدن حکومتش را به آنها ابلاغ کرد:
گرانمایگان را ز لشگر بخواند --- چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان --- که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید --- چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم --- چنانست گیتی کجا خواستم**
خور و خواب و آرامتان از منست --- همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست --- که گوید که جز من کسی پادشاست
موبدان (که دانشمندان و روشنفکران و صاحب نظران آن زمان محسوب می شدند)، به مقتضی دانش خود وفادار نماندند و این گونه واکنش نشان داند:
همه موبدان سرفگنده نگون* --- چرا کس نیارست گفتن، نه چون
بیچاره آنها که سرافکندگی شان را کسی چون دانای توس بر لوح تاریخ ثبت کرد تا درسی باشد برای دانشمندان هر زمان.
و اما نتیجه زیاده خواهی حاکمان را فردوسی اینگونه به تصویر می کشد. این است سرانجام خودکامگی:
چو این گفته شد فر یزدان از اوی --- بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
منی*** چون بپیوست با کردگار --- شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش --- چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس --- به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز --- همی کاست آن فر گیتیفروز
و این هم سرانجام تراژیک شخص جمشیدشاه. مردم بر او می شورند و با کمک ضحاک او را سرنگون می کنند. ضحاک نیز پس از بدست آوردن جمشیدشاه او را با اره دو پاره می کند:
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ --- یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نیم کرد --- جهان را ازو پاک بیبیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه --- زمانه ربودش چو بیجاده کاه
----------------------------------------------
* نگون: آویزان
** یعنی جهان همانگونه است که من اراده کرده ام
*** خودکامگی
نظرات شما عزیزان: